روزی جوانی نزد شیوانا رفت و به او گفت که من بسیار گناهکارم و هر کاری که می کنم نمی توانم گناه را ترک کنم ! چه کنم ؟!
شیوانا به او گفت که ای جوان اول اینکه هیچگاه به گناهان خود نزد هیچ کس اعتراف نکن و دوم اینکه حال که در این مورد به من گفتی حکایتی را برای تو نقل می کنم تا بدانی ...
در منطقه ای که من زندگی می کنم میمونی وجود دارد که بسیار تند و چابک است و به هیچ طریقی نمی توان او را گرفت مگر یک روش و آن اینکه در قفسی که فاصله میله های آن بسیار کم است و درون آن موزی قرار دارد و وقتی میمون می خواهد موز را از درون قفس بیروی بیاورد نمی تواند و علاوه بر اینکه موز را هم بدلیل وسوسه نفسش نمی اندازد و ما هم می رویم و آن را می گیریم ... !
انسان هم در برابر گناه مانند آن میمون و موز است ... انسان نمی تواند گناه را رها کند همانند آن میمون در حالی که می داند موجب هلاک و گرفتاریش می شود !
سلام
ماها که معصوم نیستیم...گناه نکردن خیلی سخته ولی سعی می کنیم .
حالب بود.شاد باشید
سلام
ممنون از حضورتون.
جالب بود.
خیلی داستان زیبا و آموزنده ای بود