فریادی بی سخن تر از سکوت ( بنجامین )

سکوت دردناکتر است یا صدا ؟!

فریادی بی سخن تر از سکوت ( بنجامین )

سکوت دردناکتر است یا صدا ؟!

روال تکراری

زندگی ما انسانها همواره دارای یک روند تکراری و مداوم بوده و هست یعنی اینکه همواره از یک چرخه خاص پیروی می کنه .  

هر روز صبح بیدار می شیم  - صبحانه می خوریم - سرکار میریم - عبادت می کنیم - تلویزیون نگاه می کنیم فارسی وان بی بی سی دلنوازان سریلا خارجی مسافران شمس العماره و ... می خوابیم سکس می کنیم و ...  

اما تا بحال فکر کردین اگه یه روز صبح بیدار بشین و ببینین که مثلا توی یه سیاره دیگه هستین چی میشه ؟  

اگه روال زندگی آدم ها این قوانین کوچیک و بزرگی که برای همدیگه وضع کردن تغییر کنه و از بین بره چی میشه ؟ بهتره یکم سعی کنید که به مسائل خارج از روال زندگی هم فکر کنیم ...

کجایند .... ؟!

کجایند مردان بی ادعا 

کجایند یاران باوفا  

کجایند سربداران عاشق  

کجایند مردان مرد  

کجایند روزهای بی التهاب  

کجایند بانکهای با خدا 

کجایند وامهای بدون سود 

کجایند راههای بی حادثه  

کجایند کارفرمایان وقت شناس  

کجایند قانونهای انسانی  

کجایند حقوق شهروندی 

کجایند آدمهای مترقی  

کجایند دوستان خدا   

کجایند یاران دبستانی من  

کجایند آنان که مرا با من دوست داشتند  

کجایند مردانی که شب را بی فکر همسایه گسنه بر زمین نمی گذاشتند  

کجایند روشنفکران روشن دل ؟  

کجایند ؟ کجایند ؟ .... 

آه کشیدن های متوالی من ...

 آه ...  

آه ای لحظه های خاکستری من  

آه ای رویاهای بر آب رفته من  

آه ای سکوت نشکسته من 

آه ای آه از سینه برون نرفته من 

آه ای غم سنگین من  

آه ای نفس های بریده من  

آه ای روح سرگردان و زخمی من  

آه ای تن خسته و رنجیده من 

آه ای دستان خالی من  

آه ای پاهای آبله بسته من  

آه ای دل شکسته من  

آه ای روزهای تکراری من  

آه ای ثانیه های طولانی من  

آه ای جان زندانی من   

آه ای برادر ای خواهر من  

آه ای پدر و ای مادر من  

آه از این زندگی و روزگار  

آه از قوانین سخت دنیای بیوفا  

آه آی مسعود جان ... خداحافظ  

به یادت هستم ای رفیق .

آنان که رفتند و آنان که ماندند

سلام 

مسعود جان سلام ...  

نمی دانم کجایی ... ؟ نمی دانم آیا از طریق این عالم مجازی می توانم با تو که در دنیای دیگری هستی رابطه ای برقرار کنم یا نه ولی ... ولی می خواهم بگویم داداش دوست داشتم ... دلم برایت تنگ میشه اونم خیلی زیاد ... خودت هم می دونستی چقدر دوست داشتم تو هم چقدر منو دوست داشتی ... دیدار به قیامت داداش ... اما می خواهم یه چیزی بهت بگم ... دیدی که تا لحظه آخر هم تنهات نگذاشتم .... دیدی یا نه بهت قول می دم که از این به بعد هم تنهات نذارم ... آخه ما با هم رفیق بودیم آخه ما با هم داداش بودیم ...  

گریه مکن که سرنوشت  

گر مرا از تو جدا کرد  

عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد  

... 

میروم اینبار ما را نیست برگشتی دوباره  

ای خوشا بگریختن از دست این بیهودگی ها 

دهر زندان بود و ما در بند قفل آهنینش  

ای خوشا بر ما که جستیم از حصار بندگی ها  

... 

دل من غمگین است  

غصه ام سنگین است  

گرچه اکنون رفیقم نیست  

زندگی شیرین است  

میل گل در من نیست  

بال من خونین است  

اشک غم باید ریخت  

رسم دنیا این است  

... 

مسعود جان خداحافظ  

فریاد در سکوت

فریادم در سکوت است ...  

تشنه ام در آب ...   

گریه هایم در موج پر خروش دریای احساسات ...   

گریه هایم بی اشک ...  

پروازم درباد ...  

من نشسته تنهای تنها در کنار اوهام ...  

وهم آید همی در کنارم ...  

اندازد گلیم پیک نیکش در هوای احساسم ...  

من دیگر هیچ ندارم ...  

سیگارم برلب ...  

قهوه ام نیم خورده ...  

من دگر هیچ ندارم ...  

جز وهم خیال انگیز چشمهایت ...  

من منم ، بی تو ، بی خودم ...  

چرا من بی توام ...  

چرا من بی توام ؟

خواهش می کنم بدون ذکر منبع استفاده نکنید .

با من هر چه کرد آن آشنا کرد

زندگی بعضی مواقع آنقدر شیرین به نظر میرسه که دلت نمی خواهد هیچ وقت ازش دل بکنی اما بعضی موقع ها بعضی مسائل اینقدر ناراحتت می کنه که ... می خواهی سرت رو اونقدر به در و دیوار بزنی تا مخت پهن بشه روشون !!  

جالب هم اینه که آدم معمولا از دست اونی که براش از همه عزیزتره بیشتر از همه ناراحت میشه چرا ؟ چون هر چه با من کرد آن آشنا کرد ...  

من هیچ وقت از مردم توی کوچه و بازار انتظار ندارم منو درک کنن یا برای ناراحتی های من ، عواطف و احساسات من و خواسته های من واکنشی از خودشون نشون بدن اما کسی که من باهاش رابطه احساسی ، ذهنی و فکری دارم چی ؟؟؟

قبیله هامارها

قبیله هامارها قبیله ایه در دل قاره آفریقا  ...

جایی که هنوز زمزمه های مدرنیسم به گوش نمی رسه جاییه که هنوز پایبندی به ارزشهای پدرها و اجداد مهمه ...  

در این قبیله وقتی پسری به سن لازم برای تشکیل خانواده و مستقل شدن می رسه باید از روی گاوها بپره تا مرد شدن خودشه رو به همه ثابت کنه اونهم در مراسمی که از تمام فامیل و آشنایان در آن شرکت می کنن ...  

در این قبیله زنها در شب مراسم از روی گاو پریدن توسط مردها شلاق می خورن و این شلاق خوردن بدین معنی است که اینها برای اون مردی که از روی گاو پریده دچار درد و رنج شدن و این تحمل درد و رنج برای اون زن رابطه ای پیچیده در بین قبیله ایجاد می کنه که در صورت بروز مشکلات اون مرد خودش رو موظف می دونه که به اون زن کمک کنه !!!  و سند تحمل درد اون زن هم زخم هاییکه در شب مراسم از روی گاو پریدن بروی کمرش به جای مونده .

تو فکر یه سقفم !!

یکی از تبلیغ هایی که بانک مسکن قبلا انجام می داد این بود که یه بچه رو نشون می داد که  می گفت تو فکر یه سقفم !  

حالا سوا من اینه که کی به ما یاد داده که  

به این فکر کنیم که از کجا اومدیم ... به کجا می خواهیم بریم ؟  

آزادی داریم یا نداریم ؟ زندگی خوبه یا زندگی بده ؟  اصلا به چی میگن آزادی ؟ آزادی چیه ؟ 

درس خوندن خوبه یا پول درآوردن ؟   

آدم باید عقیدشو به دیگران بگه یا باید از اونا مخفی کنه ؟  

چرا باید مسلمان بشه ؟ چرا باید شیعه بشه ؟ چرا باید سنی بشه ؟ چرا مسیحی ؟ و ...   

چرا برای زندگی ماشین و خونه و پول لازمه چرا صداقت و محبت و دوست داشتن مهم نیست ؟ 

چرا ... چرا ... ؟  

شما هم چرا های خودتونو برام ارسال کنید ... ممنون .