فریادی بی سخن تر از سکوت ( بنجامین )

سکوت دردناکتر است یا صدا ؟!

فریادی بی سخن تر از سکوت ( بنجامین )

سکوت دردناکتر است یا صدا ؟!

انسان و گناه

روزی جوانی نزد شیوانا رفت و به او گفت که من بسیار گناهکارم و هر کاری که می کنم نمی توانم گناه را ترک کنم ! چه کنم ؟!  

شیوانا به او گفت که ای جوان اول اینکه هیچگاه به گناهان خود نزد هیچ کس اعتراف نکن و دوم اینکه حال که در این مورد به من گفتی حکایتی را برای تو نقل می کنم تا بدانی ...  

در منطقه ای که من زندگی می کنم میمونی وجود دارد که بسیار تند و چابک است و به هیچ طریقی نمی توان او را گرفت مگر یک روش و آن اینکه در قفسی که فاصله میله های آن بسیار کم است و درون آن موزی قرار دارد و وقتی میمون می خواهد موز را از درون قفس بیروی بیاورد نمی تواند و علاوه بر اینکه موز را هم بدلیل وسوسه نفسش نمی اندازد و ما هم می رویم و آن را می گیریم ... !  

انسان هم در برابر گناه مانند آن میمون و موز است ... انسان نمی تواند گناه را رها کند همانند آن میمون در حالی که می داند موجب هلاک و گرفتاریش می شود !

من

من منم من نه منم  

این من بی من ؛ منم

من بی من ؛ منو از من بی من کرد  

منو این من بی من شده از همه دور کرد  

من مرد و من من شدم  

این منم که تنمو از همه بی من کرد  

یاوه ام را خواندی و هیچ نگفتی  

منم که هی می گویم و تو هیچ نگویی

آوار

بی تو دنیا بر سرم آوار شد  

بین ما هر پنجره دیوار شد  

درد ما در بودن ما ریشه داشت  

رفتن و مردن علاج کار شد  

آشنایی های خوش آغاز ما  

ابتدا نفرت سپس انکار شد  

آنکه اول نوشدارو می نمود بر لب ما  

زهر نیش مار شد  

 ....

عیب از ما بود  

عیب از ما بود 

از یاران نبود  

تاکه یاری یار شد بیزار شد  

 

« متن تک آهنگی از داریوش »

با من بمان

تو شعر محبوب منی   

تو مامن روح عاشق منی  

هر روز با امیدت بیدار می شوم  

هر لحظه لحظه را با امیدت می گذرانم  

روزهایم پر است از اشتیاق تو  

برایت خانه ای ساخته ام از عشق  

و این خانه را در قلب و روحم بنا کرده ام  

بیا تا خانه ام روشن شود از زیبایی های مکرر  

بیا تا با هم پرواز کنیم در ابدیت  و تا اوج عاشق بودن  

من می خواهم با تو قصه ای نو آغاز کنم 

مجنونی نو و لیلی نو و ... 

تا تو نباشی من ناتوانم در زنده بودن 

من با توام بیدار و خوشحال با من بمان  

با من بمان ....

روال تکراری

زندگی ما انسانها همواره دارای یک روند تکراری و مداوم بوده و هست یعنی اینکه همواره از یک چرخه خاص پیروی می کنه .  

هر روز صبح بیدار می شیم  - صبحانه می خوریم - سرکار میریم - عبادت می کنیم - تلویزیون نگاه می کنیم فارسی وان بی بی سی دلنوازان سریلا خارجی مسافران شمس العماره و ... می خوابیم سکس می کنیم و ...  

اما تا بحال فکر کردین اگه یه روز صبح بیدار بشین و ببینین که مثلا توی یه سیاره دیگه هستین چی میشه ؟  

اگه روال زندگی آدم ها این قوانین کوچیک و بزرگی که برای همدیگه وضع کردن تغییر کنه و از بین بره چی میشه ؟ بهتره یکم سعی کنید که به مسائل خارج از روال زندگی هم فکر کنیم ...

کجایند .... ؟!

کجایند مردان بی ادعا 

کجایند یاران باوفا  

کجایند سربداران عاشق  

کجایند مردان مرد  

کجایند روزهای بی التهاب  

کجایند بانکهای با خدا 

کجایند وامهای بدون سود 

کجایند راههای بی حادثه  

کجایند کارفرمایان وقت شناس  

کجایند قانونهای انسانی  

کجایند حقوق شهروندی 

کجایند آدمهای مترقی  

کجایند دوستان خدا   

کجایند یاران دبستانی من  

کجایند آنان که مرا با من دوست داشتند  

کجایند مردانی که شب را بی فکر همسایه گسنه بر زمین نمی گذاشتند  

کجایند روشنفکران روشن دل ؟  

کجایند ؟ کجایند ؟ .... 

آه کشیدن های متوالی من ...

 آه ...  

آه ای لحظه های خاکستری من  

آه ای رویاهای بر آب رفته من  

آه ای سکوت نشکسته من 

آه ای آه از سینه برون نرفته من 

آه ای غم سنگین من  

آه ای نفس های بریده من  

آه ای روح سرگردان و زخمی من  

آه ای تن خسته و رنجیده من 

آه ای دستان خالی من  

آه ای پاهای آبله بسته من  

آه ای دل شکسته من  

آه ای روزهای تکراری من  

آه ای ثانیه های طولانی من  

آه ای جان زندانی من   

آه ای برادر ای خواهر من  

آه ای پدر و ای مادر من  

آه از این زندگی و روزگار  

آه از قوانین سخت دنیای بیوفا  

آه آی مسعود جان ... خداحافظ  

به یادت هستم ای رفیق .

آنان که رفتند و آنان که ماندند

سلام 

مسعود جان سلام ...  

نمی دانم کجایی ... ؟ نمی دانم آیا از طریق این عالم مجازی می توانم با تو که در دنیای دیگری هستی رابطه ای برقرار کنم یا نه ولی ... ولی می خواهم بگویم داداش دوست داشتم ... دلم برایت تنگ میشه اونم خیلی زیاد ... خودت هم می دونستی چقدر دوست داشتم تو هم چقدر منو دوست داشتی ... دیدار به قیامت داداش ... اما می خواهم یه چیزی بهت بگم ... دیدی که تا لحظه آخر هم تنهات نگذاشتم .... دیدی یا نه بهت قول می دم که از این به بعد هم تنهات نذارم ... آخه ما با هم رفیق بودیم آخه ما با هم داداش بودیم ...  

گریه مکن که سرنوشت  

گر مرا از تو جدا کرد  

عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد  

... 

میروم اینبار ما را نیست برگشتی دوباره  

ای خوشا بگریختن از دست این بیهودگی ها 

دهر زندان بود و ما در بند قفل آهنینش  

ای خوشا بر ما که جستیم از حصار بندگی ها  

... 

دل من غمگین است  

غصه ام سنگین است  

گرچه اکنون رفیقم نیست  

زندگی شیرین است  

میل گل در من نیست  

بال من خونین است  

اشک غم باید ریخت  

رسم دنیا این است  

... 

مسعود جان خداحافظ